Friday, April 23, 2004

امیر دل همی گوید ترا گر تو دلی داری که عاشق باش تا گیری زنان و جامه بیزاری
ترا گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه ملایک را و جان ها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و وزین فرنی شود آزاد و مستغنی پی ملکی دگر افتد ترا اندیشه و زاری
وگر در بند نان مانی بیاید یار روحانی ترا گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان مارا تو زین جوع البقریارا مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن دردل مرا هر یک کند لابه که اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الداررایت الحسن فی جاری فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همی گویم بگوشم پارسی گوید مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی آری
نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او بهر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی بنوبت روی بنماید بهندو و بترکاری
غلام رومیش شادی غلام زگیش انده دمی این را دمی آنرا دهد فرمان سالاری
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه بشب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این قدح در دور می گردد ز صحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون که بسیا آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری

مولانا