Thursday, April 01, 2004

می خوام مخش رو بکوبم به دیوار.
می خوام ببرمش بالای بلندترین ساختمون شهر و با یه کلت مغزش رو نشونه بگیرم و توی اون وضعیت تمام حرفهام رو بزنم.
فکر می کنم توی اون موقعیت تک تک حرفهام رو گوش می ده یعنی به تمامش توجه می کنه منظورم اینه که همه رو می شنوه.... شاید از ترس جونش چه می دونم شاید از ترس جونش.
می خوام هرچی حس که سرکوب شده
هرچی حس که رد شده
هرچی حس که از دست رفته
هرچی حس که هنوز زنده است و هنوز بی خاصیت
هرحسی که این قدر کند و احمقم کرده
هرحسی که این قدر دم دمی مزاجم کرده
هرحسی که باعث شده این قدر سخت بشم
هرحسی که باعث میشه ظاهرم رو به شکل یک آدم منطقی خونسرد انتقادپذیر انعطاف پذیر بسازم
هر حسی که باعث میشه مدتی به صورتی خیره بشم و بگم میشه دوباره بگی حواسم نبود
هر حسی که باعث میشه بگم چرا حرف ساده ای این قدر من رو بهم می ریزه
هر حسی که باعث این همه مکالمات ذهنی میشه
هر حسی که باعث میشه سطرهای کتاب رو چندین بار بخونم و نباشم که بفهمم
هر حسی که باعث میشه با آدمها ساده و راحت نباشم
هر حسی که ایمانم رو ازم گرفته
همه و همش رو یک فریاد کنم وسرش داد بزنم
شاید توی اون شرایط بفهمه این فریاد
این جیغ بلند .....
فقط اگر اون موجود ناموجود رو پیدا کنم.