Wednesday, January 14, 2004

وقتي همه زباله هاي وجود خودتو تو صورت يكي ديگه مي بيني و دلت مي خواهد بالا بياري وقتي نفرتي كه از درونت بلند ميشه رو تو چشماي يكي ديگه مي بيني وقتي احتمالا پارانوياي مزمن گرفتي از بس حس گناه وجودتو گرفته و خودت نمي دوني از كجاست؟وقتي دلت مي خواد داد بزني و فرار كني اون موقع است كه رو تو بر مي گردوني و راهت رو ميكشي و ميري كه بيشتر از اين اذيت نشي!! يك دفعه ميري تو فكر اول بغضت مي گيره يك سري «چرا؟» كه به زور داري تبديلشون ميكني به «چطوره كه؟» ميريزه روي سرت خودت هم مي دوني كه هيچ كدوم از اين چرا و چطورها جواب نمي خوان فقط داري پيشخودت دست و پا مي زني هنوز تو انكار خودتي هنوز داري دنبال اون مي گردي هنوز منتظر يه اوني كه بياد جلوت قرار بگيره كه بازهم بتوني بازيهات رو ادامه بدي مچ خودتو مي گيري! به خودت ميگي صبر كن ببينم تا كي مي خواي آشغالاي خودتو بار اين و اون كني؟ تا كي مي خواي بگي فلاني…تا كي مي خواي بوي گندي كه دور و برتو گرفته رو به وجود اين و اون نسبت بدي؟ چقدر دوباره اين تو تاريك شده!! چند وقته به توي خونه سر نزدي؟ چند وقته آشغالا رو زدي زير فرش؟ مي رسي به مطب دكتر هي راه مي ري يه صداي پا پشت سرت مي شنوي يه صداي عجيب و قوي ، چقدر سنگينه؟ دون خوان مي گفت 10 قدم عقب تر سمت چپ ولي اين خيلي نزديكتره خيلي ، عجيبه !! حتما ترسيدي! آخي با يه دكتر اومدن كه آدم اين چيزا يادش نمياد؟؟
باز هم به خودت فكر مي كني و سر خودت داد مي زني :
داري چيكار مي كني لامصب!!!!!