Tuesday, February 03, 2004

سر صف كلاس اول دبستان ايستادي....
معلم صدات ميكنه سر صف .مي ري اون بالا و بهت يك بسته ميده..
كادوي شاگرد اول شدنت. چشمات از خوشحالي برق مي زنه و با خودت مي گي يعني اين آدمي كه عين سگ ازش مي ترسيدم مهربون هم مي تونه باشه.
مراسم تموم مي شه و برمي گردي سر جات كادو رو باز مي كني و چشمت به يك
barbbie
مي خوره به احترام از دست دادن حس امنيت و آرامشي كه از بدست آوردنش 10 دقيقه بيشتر نمي گذره سكوت مي كني....
و با خودت مي گي :فقط مامانم مهربونه!!
وقتي مي رسي خونه به جاي اينكه تشكر كني مي گي نمي شد يك كادوي كوچكتر مي خريدي كه باور كنم معلمه خريده نه تو؟؟؟
طفلكي مامانا همشون طفلكي هستن به نظر من البته.
**************************
هنوز دو روز نشده يارو رو شناختي
ميگه:دوست دارم!!!!
حتي اگر خيلي واقعي بگه
حتي اگر احساسش هم واقعي باشه
خوب مي فهمي كه اين حس مال تو نيست يارو دنبال يكي مي گشته اين رو بهش بگه
يا دنبال يكي مي گشته عاشقش بشه حالا از خوش شانسي يا بد شانسي تو جلوش سبز شدي!!!!

بياييد در خر كردن هم باهوش باشيم.

در ضمن تازه گيها اين مسئله برام پيش نيومده فقط با نوشتن مطلب اول نمي دونم چرا ياد اين موضوع افتادم كه مسلما براي هر ايراني هم پيش اومده...