Saturday, August 23, 2003

تلفن زنگ ميزنه الو سلام تو خجالت نمي كشي اين همه وقته هيچ خبري ازت نيست
من الان اومدم باتبام رو بگذارم فرودگاه
خيلي خوب من فردا شب مهموني دعوتم ميايي با هم بريم
باشه من بهت زنگ ميزنم
باشه خداحافظ
چهار روز بعد
الو سلام كجايي تو من رفتم مامانم رو رسوندم دارم ميرم شهرك غرب
نه كلا كجايي
اي بابا شما خيلي سرتون شلوغ تر از اين حرفاست
يعني چي؟
ولش كن قضيه رو زياد جدي نگير
نه آخه منظورت چيه؟
هيچي
خوب بگو
اون روز كه تو زنگ زدي خيلي بد حرف زدي
مگه چي گفتم؟
بابام كنارم بود بهم گفت اين كيه كه به تو ميگه تو خجالت نمي كشي؟من خيلي ناراحت شدم حالا ميخاي باور نكن
نه باور ميكنم و ازت عذر ميخام ولي من داشتم شوخي مي كردم
به هر حال من دارم ميرم شمال اگه دوست داشتي بهم زنگ بزن
نه ديگه با اين اوصاف تو خودت اگه دوست داشتي زنگ بزن اگر نه هم كه هيچي
باشه خوش باشي خداحافظ
مي دونين توي اين گفتگو چي بيشتر از همه كون آدمو مي سوزونه به نظر من اون خوش باشيه آخرش.آخه يكي نيست بگه بي پدر دنبال بهونه ميگردي چرا زر ميزني آخه خوب بگو ديگه حوصله ات رو ندارم بابام ناراحت شد من ناراحت شدم........ نميدونم امشب از اون شباييه كه دلم مي خاد سرمو بزنم به ديوار نمي دونم چرا من اينقدر سعي ميكنم روابطم رو حفظ كنم ولي كسايي كه ميان سراغم اينقدر راحت ميگذارند ميرن.ديگه از اين زندگي خسته شدم خود اين آدم مهم نبود ولي از اين موارد زياد برام پيش اومده از تكرارش خسته ام نميدونم چه درسي توش هست كه من نمي گيرم و همش برام تكرار ميشه.به هر حال اين هم رفت با همه اون حرفاش كه تو خوشگلي و سرت مثل سر شاه ميمونه و اين چرندياتش داشتم به دوستام ميگفتم كه زندگي من ورودي و خروجيش مثل اينكه به هم وصل شده هر كي مياد ما هنوز جواب سلامش رو نداده صذاي خداحافظيش مياد . خوش باشين.
هه هه هه هه هه هه