Friday, January 28, 2005

سگ کوچولوت رو برای یک هواخوری نیمه نصفه بردی بیرون همینطور که داری قدم میزنی چشمت به یک زن کولی با دوتا بجه کوچولوش و شوهرش میوفته که دم در یک خونه نشستن. یک روز نسبتا سرده و زمینها خیسن. یک دفعه میبینی که بچه کولی کوچولو داره جیغ میزنه برمی گردی می بینی که پاپی پریده به بچه و تا میایی پاپی رو جمع کنی بابا کولیه می پره به پاپی که بزنتش پاپی هم میره پشتت قایم میشه. لحظه دلهره آوریه از اون لحظه هایی که خیلی بی ربط دلهره آوره... نگاهت به نگاه بچه میوفته یک نگاه غریب... ته نگاه بچه می بینی که بهترین تجربه زندگیش رو بر حسب این اتفاق ساده به دست آورده اون فهمیده که پدر داره. اون فهمیده که حامی داره. کسی که برای اولین بار به جای غرولند و دعوا و کتک از بچه اش در برابر یک بلای طبیعی؟؟؟ حمایت کرده. بچه با احساس بسیار زیبایی دست پدر مهربون بزرگ و قدرتمند خودش رو گرفته و لبخند میزنه. اون بچه این سگ و این لحظه رو خیلی دوست داره و مثل من تا آخر عمرش امشب رو فراموش نمی کنه...

No comments: