Friday, October 08, 2010

امشب به این فکر می کردم که آیا واقعا کار درستیه که روی آدمها تو روی هم باز بشه یا نه؟ می دونید بعد از کمپینی که تو فیس بوک برای سرطان سینه ایجاد شده این فکر به سرم اومد. خوب به نظرم این داستان هم مثل هر حرکت اجتماعی دیگری یک سری فایده داره و میزانی هم بها. باید ببینیم بهای این حرکت بیشتره و یا فایده اون
به نظرم اگر توی یک جامعه به میزانی از آگاهی برسیم که همه بتونن به راحتی راجع به مشکل خودشون حداقل با هم جنسان خودشون صحبت کنن و یا به راحتی پیش پزشک برن و ترسی از قضاوت نداشته باشند فوق العاده است
مثلا بار اولی که خودم به دکتر زنان رفتم رو کاملا یادمه اون موقع همش فکر می کردم الان این خانمهایی که تو این مطب هستند راجع به من چی فکر می کنن ، نکنه فکر کنن من دختر بدیم! نکنه، نکنه
واقعیت اینه که من هیچ وقت نفهمیدم اونا چی فکر می کردن و مهم هم نبود ولی اگر جامعه این قدر باز بود و به من خانم می فهموند که همین که جنسیت زن رو به همراه داری کافیه برای اینکه اجازه ورود به مطب دکتر زنان رو داشته باشی و نه تنها کافیه بلکه لازمه که هر 6 ماهی برای آزمایشات زنان به دکترت سر بزنی ، اون وقت دختری از رفتن به سراغ پزشک احساس بدی پیدا نمی کرد
مطمئنم که شما هم دوستان زیادی دارید که دخترانی بیش از 20 سالند که تا به امروز به پزشک زنان مراجعه نکردن و ممکنه یکی از همین دوستان شما متاسفانه به یکی از بیماریهای زنان از جمله سرطان سینه مبتلا باشه و بی اطلاع از اون
با این وجود نباید از این مسئله گذشت که رسیدن به این نوع جامعه بهایی داره و اون بها بی شک کم نیست.در مورد مسائل پزشکی یکی از ساده ترین کارها معمولا اطلاع رسانیه ولی وقتی نوبت به مسائل جنسی میرسه حتی اطلاع رسانی هم جرات می خواد و بهای خاص خودش رو داره
مثلا تو این کمپین خاص شما حتی لازمه کسانی که دلشون می خواد تو این حرکت اجتماعی شرکت کنن رو مجاب کنید که به ترسشون غلبه کنن و بسیاری از تابوهای ذهنیشون رو بشکونن. برای برداشتن این قدم می خوام یک سوال مطرح کنم. به ایده شما اگر به عنوان مثال این جمله رو جلوی اسم خودتون تایپ کنید که "من اون رو روی میز دوست دارم " چه اتفاقی میوفته؟ مثلا یک پسری میاد میگه : بابا تو دیگه کی هستی
یا یک همچین چیزی... خوب بعد چی میشه؟ اون آقا پسر بالاخره از طریق همین فیس بوک می فهمه که شما چی گفتین و اون در عوض چه حرفی زده... و در ضمن می فهمه که بعضی حرفها مثل بعضی موضوعات دو جنبه کاملا متفاوت دارن و بهتره قبل از قضاوت یکمی فکر کنه... به نظرتون اینکه بتونیم آدمها رو در قضاوتشون مردد کنیم فوق العاده نیست؟؟
شاید هم هیچ وقت شرمنده نشه و مسخره تون هم بکنه ولی به قول گاندی

اول نادیده‌ات می‌گیرند "
بعد مسخره‌ات می‌کنند
سپس با تو مبارزه می‌کنند
"اما در نهایت پیروزی با توست


می دونم جرات می خواد می دونم باید با خودتون همسرتون یا دوستاتون سر و کله بزنید تا مجابشون کنید حرفتون رو بپذیرند ولی شروع کنید همین امروز میتونه اولین روزی باشه که شما برای کمک به خودتون و همجنسانتون با ترستون در میوفتین و مبارزه با ترس پرفایده ترین مبارزه انسانیه

Monday, March 08, 2010

امروز مثل خیلی روزهای دیگه احساس تنهایی مغزمو اشغال کرده. من و احساساتم آنچنان به هم پیوند خوردیم که اگر بخواهی من رو پیدا کنی مجبوری اول یک سری رشته عصبی که مثل تار دورم رو گرفتند بزنی کنار.

به هر حال بحث امروز من، بحث "موجودیت، عشق، توقع، فاصله و حق" است.

فکر می کنم شنیدن این کلمات کنار هم در اولین نگاه شما رو به یاد یک مقاله جواد مجله خانواده بندازه ولی من سعی می کنم یکمی بحث رو روشنفکرانه پیش ببرم یا حداقل غیر تکراری.
خوب من یک موجودیتی دارم موجودیتی بسیار ساده و خودمانی با یک قابلیت جالب و کمی کمدی.
من در هر جمعی که قرار می گیرم سریعا شکل اون جمع رو به خودم می گیرم. خیلی سریع مثل آدمهای اونجا میشم.
این یک تغییر وضعیت کاربردی و ناخودآگاه و اتوماتیکه. جالب اینجاست که وقتی پای تلفن با کسی حرف می زنم از لحن صحبت من آدمها می تونن تشخیص بدن که اونطرف خط کی صحبت می کنه.
حالا این موجودیت یا بهتر بگم این هویت به هر حال خودش یک پایه ای داره. پایه ای که تغییر شکل و تغییر وضعیت روی اون شکل می گیره.
تا زمانی که تصمیم گیرنده این تغییر شکل دائمی شخصیت پایه باشه و فقط بر پایه کاربرد این کار رو انچام بده مشکل جدیدی پیش نمی آد.

(می تونم تو پرانتز اضافه کنم که مشکلات قدیمی مشکلاتی هستند که در اثر عدم بالانس و تضاد این شخصیتها پیش میان که می شه به یک سری تفکرات اسکیزویید یا پارانویید اشاره کرد البته این اتفاق زمانی رویدادش محتمل تر از قبله که این تضاد رو از بچگی تجربه کرده باشی.)
در هر صورت این یک مقاله علمی نیست و من هم علم این داستان رو ندارم و در اینجا فقط شروع کردم به تحلیل خودم .

اما میرسیم به اونجایی که برای من شروع مشکله. وقتی که توی زندگیت هیچ وقت به هیچ شکلی باج ندادی و اگر هم از این قابلیتت استفاده کردی برای این بوده که دلت می خواسته نه به اجبار. می دونی منظورم اینه که من هیچ وقت به خاطر هیچ آدم دیگری فیلم بازی نکردم و از باج دادن هم متنفرم.

حالا توی شرایطی هستم که کسی رو دوست دارم که عادت داره به نزدیکانش باج بده و اسمش رو بذاره احترام.
حالا من هم نمی دونم دقیقا اسم این کار اون چی هست ؟؟ ولی می دونم که با عادتهای من فرق می کنه و از دید من وقتی به کسی بیش از اون احترام میگذاری که اون به تو داری بهش باج می دی.
حالا دو تا مسئله برای من پیش اومده یکی این که من همونطور که گفتم آدم منعطفی هستم و چرا سر این داستان این قدر لجبازم و این قدر بهم فشار میاد که می خوام گریه کنم و این خودش مسئله قابل بحثیه. از طرف دیگه وقتی این داستان می گذره این احساس غربت و دوری از شخصیت محکم و مستقل پایه داستانی دیگه است.

به هر حال تجربه دوست داشتن و کاری رو به خاطر کس دیگری انجام دادن به نظرم اصلا به اون زیبایی که خیلی ها میگن نیست و خیلی هم فشار مضاعف داره و گهگاه دلت می خواد جیغ زنان پا به فرار بزاری.
خوب این از قسمت موجودیت و عشق می رسیم به" توقع ، فاصله و حق".

لطفا بعد از خوندن این نوشته با این کلمات جمله بسازید.

Saturday, June 28, 2008

کاش اینقدر برای شخصیت هم ارزش قائل بودیم که می دونستیم همونطور که خودمون یک سری خطوط قرمز داریم و دلمون نمی خواهد کسی وارد محدوده مون بشه همه آدمها همینطورند و نمی تونیم خیلی ساده شخصیت کسی رو زیر سوال ببریم. شاید وقتش باشه که محدوده خودم رو برای اطرافیانم مشخص کنم شاید همه حاضر نیستند اونقدری که به خودشون و شخصیتشون فکر می کنند به شخصیت ما هم فکر کنند یک آدمی می گفت ما بیشترین انرژی رو برای اثبات کردن خودمون صرف می کنیم و این خوب نیست ولی به نظر من گه گاه لازمه شاید حتی هر از گاهی لازم باشه روابطت رو با آدمها ریست کنی. ممکنه انرژی زیادی صرف کنی و ممکن کمی اطرافیانت رو ناراحت کنی ولی برای اینکه بدونن تو هم نیاز به یک محدوده آرامش داری و نیاز داری احترامت حفظ بشه و به شکل یک آدم کامل باهات رفتار بشه گاهی لازمه شکل خودت رو عوض کنی، کسی بشی که خودت هم دوسش نداری ولی محکمه و قرارداد داره با دنیا ،خط قرمز داره زندگیش شکل گرفته و دیگه یک بچه کوچولو نیست که به بکن نکن بزرگترها عادت داشته باشه. وقتی زندگیت رو روی انصاف آدمها پایه ریزی می کنی گاهی می بینی که محاسباتت اشتباه از آب در میاد و اونها نه اونقدر با انصافند و نه اونقدر به تو و شرایط تو فکر می کنند که همیشه تصمیم درست رو در مقابل تو بگیرند.
وقتی خوب فکر می کنی می بینی بیشتر از هر چیزی تو فکر یک سقفی یک سقفی که زیر اون بتونی زندگیت رو طبق سلیقه خودت برنامه ریزی کنی و وقتی سقفت از سقفهای دیگه جدا میشه جامعه هم به چشم یک آدم مستقل به تو نگاه می کنه و کمتر لازمه برای اثبات خودت دست و پا بزنی. ولی حیف حیف که تو ایران زندگی می کنی و به عنوان یک زن باید همیشه حداقل یک همخونه رو بپذیری مدتی طولانی باید برای این همزیستی به پدر و مادرت باج بدی و بعد از اون هم باید وارد یک زندگی دیگه بشی و اونجا هم با مشکلات دیگه ای روبرو بشی بدون اینکه یک مدت تونسته باشی حس رهایی و تنهایی و استقلال رو به عنوان یک شخصیت شکل گرفته تجربه کنی.
اصولا توی این کشور جهان سومی سخت گیر وارفته فضول پرور نا امن هیچ وقت نمی تونی بوی خوش واقعی زندگی رو حس کنی و همه چیز یک نمای دور از واقعیت جهانه ما به یاد آزادی در تو در توی خیابونهای پیر این شهر پرسه می زنیم به امید پیشرفت هر روز از خواب بیدار می شیم و کار می کنیم به دنبال سایه شادی دور هم جمع می شیم به فکر نوشنیدنیهای خوب دنیا عرق سگی می خوریم و به عشق حفظ اصالت و سنت از آفتاب مهتاب ندیدنمون حرف می زنیم ولی همه می دونیم که یک دروغ بزرگه همه می دونیم مثل تمام کارهامون اینجا هم داریم فیلم بازی می کنیم. و گاهی هم تو خواب روشنفکری بلند پروازی هایی می کنیم و سعی می کنیم خودمون رو هم فکر ممالک غربی جا بزنیم قافل از اینکه اونها اصل اولیه زندگیشون رو راستی و دروغ نگفتنه و این اصلا با روحیه هنر پیشه گونه ما ایرانی ها همخونی نداره.

Wednesday, July 05, 2006

معلوم نیست چرا صفحه کامنت این وبلاگ بیچاره فیلتر شده برای همین یک وبلاگ جدید درست کردم و آدرسش هم اینه: http://baroonekavire2.blogspot.com/
لطفا برین اینجا و برام نظر بگذارید.
پشت سر باز بود حتی به نظر می رسید در آن دورترها رودخانه ای هم باشد که در این هوای داغ برای آبتنی خوب بود.
حتی آدرس خانه قدیمی هم ظاهرا به سمت جنوب بود ولی این دیوار وسوسه انگیز بود به نظر می رسید کشف اتفاقات پشت دیوار شمالی از هر چیزی با ارزش تر باشد. بالا رفتن از آن غیر ممکن می نمود حتما می شد آری حتما می شد نردبانی ساخت . حالا اندازه اش هر قدر می خواهد باشدشاید اندازه یک ساختمان پنج طبقه شاید کوتاهتر هم کفایت می کرد. به هرحال نردبان را خودش می ساخت می توانست هر قدر می خواهد بالا برود حتما باید نردبان محکمی می ساخت آنقدر محکم که بتواند بالای آن بنشیند و استراحت کند. حتما مناظر پشت دیوارآنقدر جذاب بودند که روزی را آن بالا سپری کند شاید حتی برنامه ای می گذاشت که هر روز چند ساعتی را آن بالا بگذراند. حتی می توانست نربان و دیوارش را اجاره بدهد حتما مردم می آمدند خوب دیوار وسوسه انگیز است همه می خواهند بدانند پشت دیوار چه می گذرد؟

Saturday, June 17, 2006

شاید دوباره بنویسم

Friday, December 30, 2005

من و تو با هم كثيف ترين كوچه هاي وجودمون رو قدم زديم و زشتترين و پلشت ترين و تاريكترين گوشه ها ي گذشته مون رو با هم ديديم . حالا چهره تو تنها يادآور تك تك اون پستي و بلنديها و ترسها و توقفهاست.
حالا از اون روزها خيلي خسته ترم حالا ترسوترم حالا محافظه كارترم حالا دلم يك گوشه راحت مي خواهد براي يك خواب راحت حالا بيشتر دلم مي خواهد به اين فكر كنم كه چه جوري پول دربيارم و مثل يك خر واقعي خدا زندگي كنم.

Friday, April 29, 2005

Fear, regret and loneliness

Monday, April 11, 2005

فقط وقتی که حتی یک روز از خانواده و شهرت دور باشی و اینقدر احساس پوچی و بیکاری و بی حوصلگی و دلتنگی و خستگی و تنهایی و بی مصرفی و غیره و غیره داشته باشی می تونی بفهمی که تمام حرفهایی که می زنی، تموم وقتایی که میگی می خوام از ایران برم زر مفته. فقط اون لحظه است که با تک تک سلولهای بدنت می فهمی چرا هیچ وقت پروسه رفتنت رو درست دنبال نمی کنی و می فهمی که چرا وقتی بهت ویزا نمی دن چرا بی اختیار خنده ات می گیره. می فهمی که اون کوچولویی که توی وجودت زندگی می کنه هنوز از خود خرت بهتر می فهمه.
یاد حرف اون فیلسوف افتادم که میگه " وقتی خوب خسته شدی تصمیمت عوض میشه" واقعا ربطی داشت؟؟ به نظر من که خیلی ربط داشت اصلا طرف این جمله اش رو توی همچین موقعیتی زده.
مثل اینکه من تهران رو هنوز هم از همه جای دنیا و خونه مامان بزرگم رو از همه خونه های دنیا بیشتر دوست دارم. خیلی دوست دارم مامان ژیلا خیلی......
دلم کلی گرفته................

Sunday, March 20, 2005

زماني به آرزوهامون اميدوار بوديم. فكر مي كرديم اون چيزهايي كه دست مردمه و ما هم دلمون مي خواهد روزي نصيب ما هم ميشه. زمان گذشت و حالا كه بزرگتر شديم فهميديم كه اونها رو اصلا براي دستهاي كوچيك ما نساخته بودند. مثل اينكه اصلا قرار نيست هيچ وقت آرزوهامون مال ما بشن.

Wednesday, February 09, 2005

دو روزه اینقدر اسباب بازی تو خیابون ریخته نمی دونم چه جوری باهاشون بازی کنم.

Sunday, February 06, 2005

پستچی اومده دم در هوا سرده سگه رو بردی پایین بشاشه.اندازه نوک سوزن اعصاب نداری یعنی نداری.... اصلا اعصاب نداری. در خونه بسته شده موندی پشت در زنگ در رو می زنی حالا این وسط خاله ات میاد در رو باز کنه خوش مزگیش می گیره میگه حالا بمون دم در در رو باز نمی کنم......
آخه چی میشه گفت.

Wednesday, February 02, 2005

یک موقعی فکر می کردم که خیلی فکر می کنم ولی الآن که درست فکر می کنم می بینم که به نسبت الآن اون موقعها زیاد غفکر نمی کردم. فکر کردن به این که چقدر فکر می کنی هم فکر جالبیه ها اینطور فکر نمی کنی؟؟؟

Monday, January 31, 2005

خیلی وقته که حیوونای شهر ما ازدیدن اینهمه آدم خسته شدند.

Friday, January 28, 2005

سگ کوچولوت رو برای یک هواخوری نیمه نصفه بردی بیرون همینطور که داری قدم میزنی چشمت به یک زن کولی با دوتا بجه کوچولوش و شوهرش میوفته که دم در یک خونه نشستن. یک روز نسبتا سرده و زمینها خیسن. یک دفعه میبینی که بچه کولی کوچولو داره جیغ میزنه برمی گردی می بینی که پاپی پریده به بچه و تا میایی پاپی رو جمع کنی بابا کولیه می پره به پاپی که بزنتش پاپی هم میره پشتت قایم میشه. لحظه دلهره آوریه از اون لحظه هایی که خیلی بی ربط دلهره آوره... نگاهت به نگاه بچه میوفته یک نگاه غریب... ته نگاه بچه می بینی که بهترین تجربه زندگیش رو بر حسب این اتفاق ساده به دست آورده اون فهمیده که پدر داره. اون فهمیده که حامی داره. کسی که برای اولین بار به جای غرولند و دعوا و کتک از بچه اش در برابر یک بلای طبیعی؟؟؟ حمایت کرده. بچه با احساس بسیار زیبایی دست پدر مهربون بزرگ و قدرتمند خودش رو گرفته و لبخند میزنه. اون بچه این سگ و این لحظه رو خیلی دوست داره و مثل من تا آخر عمرش امشب رو فراموش نمی کنه...